لیلا خیامی - حتما پیش آمده است که در محلهی شما مراسمی برگزار شود. اینجور وقتها همه دستبهکار میشوند و برای کمک از راه میرسند. داخل خانهی آقابزرگ هم یک خبرهایی بود و همهی اهل محل برای کمک آمده بودند.
داشتیم با بچهها توی کوچه توپبازی میکردیم که آقارضا، بقال محل، با عجله از کنارمان رد شد. توی دستش یک عالمه ریسه با لامپهای رنگی و بزرگ بود.
آقارضا با عجله و ریسهبهدست رفت داخل خانهی آقابزرگ که درش نیمهباز بود. ما هم دوباره مشغول بازی شدیم. چند دقیقه بعد، سر و کلهی زینبخانم و شوهرش پیدا شد که دوتایی سماور بزرگی را با خودشان میآوردند.
یکی از یک دستهاش گرفته بود و یکی از دستهی دیگرش. زینبخانم و شوهرش هم رفتند داخل خانهی آقابزرگ. علی همانجور که توپ را به سمت من شوت میکرد، شانههایش را بالا انداخت و گفت: «معلوم هست توی محل چه خبر است؟!» ما هم همگی شانههایمان را بالا انداختیم؛ یعنی نمیدانیم.
بعد دوباره مشغول بازی شدیم. تا حمید یک شوت جانانه به توپ زد، داد مش سلیمان، همسایهی سر کوچه، بلند شد. همه برگشتیم سمت صدا و مش سلیمان را دیدیم که با یک دیس بزرگ شیرینی داشت تندتند میآمد.
مش سلیمان همانجور که تندتند قدم برمیداشت، داد میزد: «مواظب باشید! بروید کنار!» بعد هم همانجور با عجله مثل بقیه رفت توی خانهی آقابزرگ. حالا دیگر همه حسابی مشکوک شده بودیم.
بوی شیرینی آب دهانمان را راه انداخته بود. من گفتم: «فکر کنم توی محل عروسی داریم! حالا کی عروس شده، کی داماد شده؟!» بعد هم همه توپ را کنار گذاشتیم و شروع کردیم به فکر کردن تا عروس یا داماد خوشبخت را پیدا کنیم اما هرچه فکر کردیم کسی به ذهنمان نرسید.
همه یا زیادی بزرگ بودند یا زیادی کوچک، و به درد عروس و داماد شدن نمیخوردند. همین موقع علی داد زد: «وای، فهمیدم!» همین موقع چشمم به مامانم افتاد که با عجله چند تا سبد بزرگ پر از لیوان را با خودش میآورد.
مامان را که دیدم، دویدم تا کمکش کنم. یکی از سبدها را گرفتم. همانجور که پابهپایش میرفتم گفتم: «شما هم میروید خانهی آقابزرگ؟» مامان لبخندزنان گفت: «بله، از کجا فهمیدی؟»
من و بقیهی بچهها لبخند زدیم و شانههایمان را بالا انداختیم؛ یعنی ما اینیم دیگر! بعد هم با عجله از مامان پرسیدم: «راستی، خانهی آقا بزرگ چه خبر است؟ عروسی دارد؟!»
مامان گوشهی لبش را گاز گرفت و خندهای کرد و گفت: «وای، نه پسرم! عروسی کجا بود؟! جشن عید است. بابابزرگ قرار است برای عید مبعث توی خانهاش جشن بگیرد. همهی اهل محل هم دعوت هستند.»
با خوشحالی گفتم: «وای، چه عالی! کمک لازم ندارید؟» مامان نگاهی به من و بقیهی بچهها انداخت و گفت: «معلوم است که لازم داریم! بدوید بیایید که باید همهی این لیوانها بشوییم و خشک کنیم! تازه، کلی کار دیگر هم هست.»
بعد جلوتر از ما رفت داخل خانهی آقابزرگ. ما هم پشت سرش قطار شدیم و رفتیم توی خانه. همانجور که میرفتیم، با شادی میگفتیم: «جانمی جشن! جانمی جشن عید! جانمی جشن عید مبعث!»